وب گردی

ضد انقلاب در نماز علی را کشت

صالح آباد در دوران دفاع مقدس عقبه در دو جبهه میمک و مهران حضور داشت و نقش عمده ای در پشتیبانی از این مناطق داشت. این شهر در طول جنگ بارها مورد هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفت و تعداد زیادی از رزمندگان در آنجا کشته شدند. «شهید جمالی اکبری آری» اولین شهید اهل روستای «علمکلا» روستای لفور از توابع شهرستان سوادکوه شمالی بود که در منطقه صالح آباد غرب ایلام در دفاع مقدس خدمت کرد. این شهید بزرگوار متولد ۱۷ دی ۱۳۳۷ در تاریخ ۲۲ مهر ۱۳۶۱ در صالح آباد در حالی که در حال عبادت با حضرت علی (ع) بود به شهادت رسید. آنچه می خوانید خاطراتی از «شهید جمالی اکبری آری» به روایت میرزا علی اکبری آری (برادر شهید)، سارا باستان (همسر برادر شهید) و زینب اکبری آری (برادرزاده شهید) است.

توبه و توبه!

میرزا علی اکبری برادر شهید که هشت سال از جمالی کوچکتر است روایت زندگی برادر شهیدش را اینگونه آغاز می کند: جمالی از همان کودکی شجاع و بی باک بود. پدرم قبل از انقلاب به عروسی های مردم محل می رفت و طبل می زد تا مردم جشن بگیرند و شاد باشند. جمالی نزد پدرم طبل می زد، اما یک سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، با آشنایی با امام خمینی (ره) و راه ایشان، در عروسی ها طبل زدن را کنار گذاشت و تغییر رویه داد. او موسیقی را حرام می دانست. پس از آن در دبستان علمکلا کارمند شد. مدتی هم در یک کافه کار می کرد. وضع مالی پدرم خوب نبود. مادرم در کشاورزی به پدرم کمک می کرد. پدرم ما را با زحمت و کشاورزی بزرگ کرد. من و برادرم دوست صمیمی بودیم. جمالی همیشه به من می گفت که پیرو ولایت فقیه باش، ادامه تحصیل بده.

خدمات دادگاه

برادرم در سال ۱۳۵۷ ۱۱ ماه از دوران سربازی خود را در دربار تهران انجام داد. در دوران سربازی هم زمان با حسن محمودی عالمی بود. جمالی شخصیت قدرتمندی بود. او به عنوان پاسدار در ارتش خدمت می کرد. او به دادگاه فرستاده شد و در آنجا فساد رژیم پهلوی را دید. بعدها حسن محمودی عالمی و ۱۴۰ دختر برای خدمت سربازی به صفر اعزام شدند. زمانی که امام خمینی دستور فرار از پادگان های رژیم طاغوت را صادر کرد، جمالی از ارتش فرار کرد. از همان زمان با نهضت امام خمینی(ره) آشنا بود.

داوطلب بسیجی

برادر شهید با اشاره به حضور شهید در جبهه های دفاع مقدس می گوید: جمالی سه بار به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه رفت. در آغاز سال ۱۳۵۹ به کردستان رفت و با کومله جنگید. او برای دومین بار به جنگل های بازرگان کردستان رفت. زمانی که جمالی در خط مقدم نبود، برای امرار معاش در کارخانه نساجی قائم شهر مشغول به کار شد و آخرین بار توسط کارخانه نساجی شماره یک به خط مقدم اعزام شد. (نساجی قائم شهر پنج شهید دارد) در آخرین مأموریت به منطقه صالح آباد غرب ایلام رفت. ۲۲ روز در منطقه بود و همزمان با عملیات محرم به شهادت رسید.

آخرین ارسال

آخرین باری که جمالی به جبهه رفت عروسی خواهرم بود. اول مهر بود و برداشت برنج. هر وقت مردم عروسی می گرفتند، مادرم مسئول دعوت اهالی روستا به عروسی بود. جمالی آمد و صورت مادرش را بوسید و از قصد اعزام به جبهه گفت. بعد با بچه های کوچک بازی کرد و به آنها پول داد. از دوستانش خداحافظی کرد و گفت این بار به جبهه می روم دیگر برنمی گردم و شهید می شوم. گفتند نرو! اما او گفت که ما نباید به جبهه ای برویم که از اسلام دفاع و حمایت کنیم. مادرم جلویش را گرفت و گفت نرو! جمالی گفت شیرم را حلال کن و رفت! بعد از ۲۲ روز جسدش آمد. ۲۴ ساله بود که کشته شد.

برادرم تا پنجم دبستان درس خوانده بود، اما خوشنویس خوبی بود. بصیرت و دانش زیادی داشت. روابط عمومی خوبی با دیگران داشت. او در جبهه تک تیرانداز بود. او بسیار شجاع و واقعاً نترس بود. چون قد بلند و قد بلند بود بیشتر پاسدار بود. به رفقایش گفت: شما خسته اید بروید، من نگهبانی می دهم. بار اول سه ماه در جبهه بود، بار دوم – دو ماه.

شهادت در نماز

در زمان شهادت برادرم سال اول دبیرستان بودم و در شیرگا درس می خواندم. یک روز حوالی ساعت ۶ به ما گفتند که جمالی کشته شده و روز بعد جنازه او را آوردند. دوستانش بعداً تعریف می کردند که کلخ هایی که سر سفره رزمندگان می نشستند و غذا می خوردند آمار رزمندگان را به مافوق خود می دادند. کمی بعد در حالی که جمالی مشغول نماز بود، گلوله مستقیم دشمن به سر او اصابت کرد و با شلیک مستقیم، قسمتی از سر جمالی قطع شد. منتصر اسدی در مورد یاران جمالی بعداً به ما گفت که من خودم دیدم یک طرف سر جمالی بر اثر اصابت گلوله دشمن کشته شده است. پس از شهادت جمالی، شهید نادر محمودی عالمی و شهید حیدر امینی، سربازان اعزامی علمکلا در جبهه به شهادت رسیدند. اولین شهید علمکلا و اولین بسیجی اعزامی ارتش به جبهه برادرم بود.

روستای ما پایگاه بسیج مستقل نداشت. بسیجیان بر فراز حسینیه (سقانفر) تحصن کردند و جلساتی را برگزار کردند. گروه مقاومت بسیج روستا بسیار فعال بود. هر شب گروه مقاومت به گشت زنی می پردازد.

مادر ۱۱۴ ساله

برادر شهید وضعیت مادر پس از شهادت جمالی را اینگونه بازگو می کند: روستای ما پر از شهید بود. پس از شهادت جمالی ۸۰ رزمنده از ۳۰۰ خانواده روستای علمکلا عازم جبهه شدند. جمالی اولین شهید علمکلا بود. وقتی خبر شهادتش را به مرحوم مادرم رساندند، گفت: پسرم در راه خدا و امام حسین (ع) به جبهه رفت. این سخنان را با روحیه گفت. مادرم همیشه سر مزار شهیدمان می رفت و آرام می گرفت. شهید ما خودش به انقلاب اسلامی رفت و راه شهادت را انتخاب کرد. خانواده ما مستضعف و سخت کوش بودند. مادرم اهل نماز و توسل به اهل بیت (ع) بود. او مردی ساده بود. او اعتقادات محکمی به امامان و امامزادگان داشت. مادرم نوش آفرین محمودی عالمی در سال ۱۳۹۱ در سن ۱۱۴ سالگی درگذشت. یوسف در دوران جدایی مدام گریه می کرد و با الفاظ رکیک شعر می گفت. او در ۱۴ سال آخر عمر خود نابینا بود. همسرم از او مراقبت کرد. برادر دیگرم در اواخر عمر از کار افتاده بود و سرطان داشت. ۱۰ سال پیش نزد من ماند و در شب تاسوعا از دنیا رفت. پدرم در سال ۱۳۶۵ فوت کرد.

اولین شهید علمکلا

در ادامه سارا باستان، همسر برادر مقتول جمالی اکبری، آخرین وداع خود را با برادر شوهر مقتولش اینگونه بیان می کند: عروسی خواهرم بود. شهید ما آمده بود با مادرش خداحافظی کند و به جبهه برود. قهوه و چای خورد. مادرشوهرم گفت برادرت مریض است، پدرت پیر و ناتوان است، بمان و مراقب ما باش. گفت مادر! من باید به جبهه بروم و از اسلام دفاع کنم. می گذارم و تو را به خدا می سپارم.

آن روز جمالی به جبهه رفت، یک روز نگذشته بود که من و مادرشوهرم مشغول برداشت برنج بودیم و کارگران مشغول چای خوردن بودند. ناگهان دیدیم که محل سر و صدا است. ما همه مات و مبهوت بودیم! مزارع برنج را روی زمین می گذاریم. مردم جمع شده بودند! رسیدیم خونه دیدیم که دربار پر از نیرو است. مادرشوهرم سر و صورتم را خاراند. کنار خیابون نشست. گفتم مادربزرگ! چرا اینجا نشستی؟! گفت فرزندم به جبهه رفت و کشته شد. او نگران پسرش بود و می گفت پسرم ۲۲ روز به جبهه رفت. قول داد بیاد! نمی دونم چرا نیومد! اگر پسرم شهید شد راه خدا و قرآن را پیش گرفت. خیلی به سر و صورتش می زد. جمالی اولین شهید روستای ما بود. هفت شبانه روز دسته های عزاداری از بابل و بندپی و حتیرکلا برای او می آمدند. شهید در منطقه ما بسیار محبوب بود. همیشه به دیگران سفارش می کرد که درس بخوانند. او مهربان بود و چوب به مدرسه محلی آورد تا دانش آموزان بتوانند در زمستان سرد گرم شوند. از سالمندان و بیماران مراقبت می کرد. اخلاق و رفتارش با مردم خوب بود. وقتی صحبت از انقلاب شد و ندای امام را شنید، از رفتن به عروسی منصرف شد و از بازی دست کشید. اهل نماز و خدا بود. پدر و مادر شوهرم فقیر بودند. مادرشوهرم در زمین های دولتی کار می کرد. آنها فرزندان خود را با زحمت اما با نان حلال بزرگ کردند و نتیجه نهایی آن نان حلال ثمره شهادت جمالی بود.

پایانی که به خوبی تمام شد

زینب اکبری آری برادرزاده شهید نیز به بیان خاطراتی از عموی شهیدش پرداخت و گفت: شنیدم عمویم در حال نماز به شهادت رسیده است. نماز را زود می خواند. عمویم رو ندیدم من هفت سال بعد از شهادتش به دنیا آمدم، اما از دیگران شنیدم که عمو مردی مستضعف بود و در ۲۴ سال زندگی سختی های زیادی متحمل شد، اما خداوند به زندگی او ختم کرد. عمو سرنماز بود که به او شلیک کرد و تیر به گوشش خورد و قسمتی از سرش جدا شد. همرزمانش می گفتند عمویش حتی در بحبوحه جنگ هم به نمازش می نشست. یکی از اخلاق خوب عمو این بود که به قولش عمل کرد. ما هنوز با عموی شهیدم زندگی می کنیم. در صورت بروز مشکل از او کمک می خواهیم. عمویش علی نام داشت و به امام علی (ع) کشته شد. مادربزرگم مثل یعقوب سال ها برای شهیدش اشک می ریخت. مادربزرگ ۱۱۴ ساله بود و آنقدر برای فرزند شهیدش گریه کرد که نابینا شد. مادربزرگ منتظر دیدن شهیدش بود. گفت پسرم راه خدا و قرآن و امام حسین (ع) را رفته است. من به داشتن چنین فرزندی افتخار می کنم. مادر بزرگ! بسیار زیبا و سرگرم کننده بود. آنقدر ایمان قوی داشت که فرزند شهیدی از سینه او تقدیم اسلام شد. سرانجام چند بیت شعر به گویش مازنی در رثای گلگون ۷۶ شهید لفور سوادکوه خواندم:

بالاره من شاه لافور بالاره شهدای شاهیور بالاره

شهید بهینه قرآن و اسلام غیرت و مصونیت بالاره است

۷۶ شهید هیدا لفور شمه جنگ و شبیخون بلاره

شهید بهینی راه دین و قرآن همت پر و مارون بالاره

منبع: روزنامه جوان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا