وب گردی

خلبانی که قصد داشت با هواپیما به کاخ پادشاه سقوط کند!

شهید فکوری پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز در ایران برای گذراندن دوره تخصصی به آمریکا اعزام و پس از اخذ گواهینامه خلبانی به کشور بازگشت. شهید فقوری با وجود نظارت دقیق در دوران پهلوی، همچنان به امور دینی پایبند بود و از ایمان خود عدول نکرد. پس از پیروزی انقلاب، مهارت های این خلبان شهید آشکارتر شد؛ به گونه ای که اولین پروژه حمله نیروی هوایی به عراق را با ۱۴۰ فروند هواپیمای جنگی (در عملیات کمان ۹۹) آماده کرد. این حمله ناگهانی برای رژیم بعث در جریان ناآرامی های اوایل انقلاب عجیب بود، زیرا فکر نمی کردند ارتش ایران به این سرعت نظم خود را به دست آورده باشد.

شایستگی و شایستگی شهید فکوری وی را به فرماندهی نیروی هوایی منصوب کرد و سپس در شهریور ۵۹ با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع به کابینه شهید رجایی راه یافت. طراحی عملیات «اچ ۳» یکی از پیچیده ترین عملیات های دنیاست که به دستور وی انجام شد و در این صفحه به آن پرداخته ایم. همچنین شهید فکوری با عناصر ضد انقلاب به گونه ای برخورد کرد که چندین بار قصد کشتن وی را داشتند. سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه ۱۳۶۰ هنگامی که خبر فتح و پیروزی رزمندگان را به همراه تیمسار فلاحی، تیمسار نامجو، تیمسار کلاهدوز و سردار جهان آرا به همراه داشت بر اثر سقوط هواپیمای C-130 در ۳۰ مایلی. جنوب تهران (کهریزک) به شهادت رسید. شهید فکوری هنگام شهادت ۴۳ سال داشت.

من خودم با هواپیما به کاخ سلطنتی پرواز می کنم!/ یکی از دوستان می گوید

در جوانی و در درجه ستوان دومی به خواندن نهج البلاغه و قرآن پرداخت، هرچند در آن روزها و در اوج سلطنت رژیم پهلوی این موضوع مورد پسند افسران ارشد نبود. یادم هست چند روز بعد از تبعید امام خمینی از ایران در سال ۱۳۴۲، یک شب به منزل یکی از اقوام رفته بودیم. ایشان که از کشتار بی رحمانه عناصر شاه در حمله به حوزه علمیه بسیار ناراحت شده بود، گفت: اگر آیت الله خمینی به من اجازه دهد با هواپیما به کاخ شاه سقوط می کنم. ناگهان همه با تعجب به جواد نگاه کردند و سکوت محسوسی فضا را فرا گرفت…

دینم را به درجات نمی فروشم/ به روایت همسر شهید

چهار پنج سال مطالعه عمیق ادیان مختلف او را به شدت به اسلام گرایش داد. نماز و قرآن و روزه اش را سر وقت ترک نکرد. در آن زمان (زمان شاه) تیمسار ربیعی، فرمانده پایگاه شیراز بود. او در ماه رمضان ساعت ۱۰ صبح جواد را برای نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود. می دانست که جواد روزه می گیرد. جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال فارغ التحصیلی شماست. با ربیعی ناسازگار نباشید.» اما جواد تأکید کرد: «من دینم را در درجات و دوره ها نمی فروشم». تیمسار ربیعی هم من را دید و گفت: شوهرت ما را رها کرده، به دینش می آید!

من تحمل تمسخر ندارم/ به قول همسر شهید

ما اغلب ناهارهای جمعه را در پایگاه به باشگاه افسران می رفتیم. این پایگاه دارای سه رستوران بود که هر کدام به یک گروه اختصاص داشت. باشگاه افسران، باشگاه ماتس و باشگاه درجه داران. آخرین باری که در باشگاه بودیم، یک غذاخوری به اتاق افسران آمد زیرا غذای رستوران های دیگر تمام شده بود. قبل از اینکه همافر غذا بخورد، تیمسار ربیعی او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد و علت آمدنش به این باشگاه را جویا شد. غذای ما نیمه تمام بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و دیگر به باشگاه نرفتیم. جواد گفت: من طاقت این تهدیدها را ندارم.

از شر دنیا سر خم نکردم/قصه دوست

یادم هست برای بازگشت جواد و خانواده اش از آمریکا جشنی ترتیب داده بودیم. همه اقوام به ملاقات او رفتند. همه از بازگشت آنها خوشحال بودند و همه در مورد داری صحبت می کردند. یکی از بستگان از جواد پرسید: ما نگران تو هستیم. به هر حال شما یکی از افسرانی هستید که در زمان شاه بیشتر خدمت کرده اید و اخیراً از آمریکا آمده اید. تکلیف شما چیست؟» در حالی که به زمین خیره شده بود و در فکر فرو رفته بود، نگاهش را از زمین گرفت و دست راستش را جلو آورد و یکی یکی شمرد و گفت: «من در هیچ جناح و گروهی نبوده ام. نه من در رقص و مجالس قمار به هر انسانی خدمت کردم و در شرابخواری شرکت نکردم و به هیچ کس تعظیم نکردم و به آبروی چپ دستان نگاه نکردم و در هر حال واجبات دینی خود را انجام دادم. سپس ناگهان سرش را بلند کرد و گفت: به هیچ وجه بازنشسته نمی شوم و اخراج نمی شوم، به سر کار برمی گردم و امروز سفید شدم زیرا کارنامه ام درخشان است و افتخار می کنم که در نظام اسلامی فعالیت می کنم.

گروگان گیری شهید بزرگ فکوری توسط ضدانقلاب/ به گفته همسرش
حجم زیاد کار به او اجازه مرخصی نمی داد. به همین دلیل درخواست مرخصی ۳ ماهه کرد. بعد از اتمام دوره قرار شد مدتی به مسافرت برویم اما با انقلاب فردای اتمام دوره به ایران برگشتیم. اسفند ۵۷ بود، خانه و زندگی ما در شیراز بود، اما بعد از سه ماه به تبریز منتقل شد. در تبریز با حزب خلق مسلمان درگیری آغاز شده بود و جواد فرماندهی آن را برعهده داشت، هرچند ۴۸ ساعت گروگان بود و با وساطت یک افسر ناشناس ارتش آزاد شد. وقتی برگشت کبودی و زخم های عمیق روی پایش پوشیده بود. او در تبریز ماند و من و بچه ها خانه خاله ام در تهران ماندیم. پس از انجام مأموریت در تبریز و سرکوب عناصر ضد انقلاب به سمت فرماندهی پایگاه یکم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از یک ماه او فرمانده نیروی هوایی شد و ما را با او به دوشان تپه منتقل کردند. جنگ که شروع شد ۲۰ روز به خانه نیامد. یک سال پس از فرماندهی وی، وزیر دفاع شد و یک سال و چند ماه پست خود را به عنوان وزیر حفظ کرد و سپس مشاور عالی ستاد کل ارتش شد.

ما را شاه نکن!/ به قول محافظ و راننده فرماندهی
در شهریور سال ۱۳۵۹ سرهنگ فکوری مسئولیت وزارت دفاع را بر عهده داشت. محافظ و راننده اش در خاطراتش درباره او می گویند: «حیا خاصی داشت و از تشریفات دوری می کرد. یادم هست که برای حضور شهید فکوری در یکی از جلسات شورای دولت که صبح زود در دفتر نخست وزیری برگزار شد و من به همراه یکی دیگر از همکارانم که به تازگی به ما ملحق شده بود راننده او بودم. از وضعیت روحی و جسمی شهید فکوری اطلاعی نداشت. او مسئول آنها بود. وقتی به محل ریاست رسیدیم، به محض توقف ماشین، محافظ او به سرعت از ماشین پیاده شد و پس از بازکردن درب عقب ماشین، هوشیار ایستاد و با قاطعیت به او سلام کرد. شهید فکوری با لحن خاصی که از اوج تواضع می آمد دستش را روی شانه نگهبان گذاشت و طوری که ناراحت نشود گفت: آقای (..) ما شاه نیستیم. سعی کن از ما پادشاه درست نکنی.”

حضانت خانواده های بی سرپرست توسط همسر

او تابع بود. بعد از شهادتش متوجه شدیم که سرپرست ۵-۶ خانواده است. در پایه شیراز معمار به نام کوبادی بود که برای نجات مغنی ​​از چاه خود را خفه کرد. جواد از سرآشپز رستوران خواست که از همان غذایی که تیمسار و مأموران می خورند قبادی به خانواده بدهد و خودش هم پول را شمرد، البته هیچ وقت به من نگفت. یک روز خانم کبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکید کرد من هم می خواهم شما راضی باشید. گفتم: کاری که سرهنگ فکوری انجام می دهد برای من مقبول و قابل قبول است.

منبع: ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا