وب گردی

عملیات سال تسلیم سال ۶۱ مقدمه آزادسازی خرمشهر بود.

«ما اصلاً نیازی به نگاه کردن به تقویم نداشتیم. نسیم مطبوعی که در کانال ها و شیارها می وزید از بهار خبر می داد. پرندگان آوازخوانی که بر سنگ ها و میان شاخ و برگ نوراس می پریدند و آواز می خواندند، سال نو را بشارت می دادند. خیلی خوب بود! بی اختیار صدای خمپاره و شلیک کم شده بود. انگار عراقی ها هم سال نو را باور کردند!

رسم تاب خانه یکی از برنامه های جالب نوروزی بود که در تهران که بودم از آن فرار کردم و هر بار که مادرم از من می خواست کمکش کنم و فرش و پرده ها را بشویم به بهانه ای از خانه بیرون می کردم. . احساس کودکی من همیشه این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من فرزند آنها هستم. پس وظیفه خانه است که با آنها حرکت کند.

از بایرام فقط آجیل خوردن بلد بودم و شیرینی پر می کردم و با بچه های فامیل بازی می کردم و بالاخره عیدی گرفتم که از همه نازتر بود. به پدرمان می گفتیم که زود بیدار شود تا برای بیرم که هنوز نرفته بود به خانه خانواده برویم. اما دیگر آن حرف ها جلوتر نبود و علیرغم اینکه سنمان به اندازه کافی نبود، خودمان صاحب خانه شده بودیم.»

به بهانه آغاز سال نو شمسی مروری بر خاطرات حمید داود آبادی از رزمندگان سال های جنگ تحمیلی و نویسنده امروز درباره حال و هوای حاکم بر ایام نوروز در جبهه و حال و هوای جنگ تحمیلی رزمندگان در آغاز سال جدید و آیت الله عبدالله محمدی به پاس زحمات رزمندگان در ایام عید نوروز سال ۶۱ را پرداختیم که مشروح آن در ادامه این گزارش آمده است.

داود آبادی آورده است:

«در صندوق سخت تنورهای سنگی گودال کوچکی کندیم و دور آن را با گونی‌های پر از خاک احاطه کردیم و روی آن را با ورقه فلزی پوشاندیم. علاوه بر این مقداری گونی و مقداری خاک روی ورق فلزی به جای سقف آسفالت و یک لایه ضخیم پلاستیک ریختیم روی آن ریختیم.

مجبور شدیم خانه را جابجا کنیم. هیچ کس دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. اگرچه نظافت سنگر در همه جبهه ها اجباری شده بود، اما خانه نوروزی متفاوت بود و این بهانه ای شد برای تغییر شکل و شمایل سنگر.

اگر جا بود، ته سنگر را بیشتر می‌کردیم. تا از خم شدن کمرمان درد نکند. در دیوار سنگی طاقچه ای حفر می کردیم و مهر و جانماز و قرآن می گذاشتیم. به این ترتیب دیگر مجبور نبودیم هنگام خواب مانند کنسرو ماهی به یکدیگر بچسبیم.

پتوها را از سنگر مرطوب بیرون آوردیم و در رودخانه آن طرف تپه شستیم. آب گرم رودخانه بدن ما را پاک می کرد. از صبح تا غروب کسی وارد سنگر نشد. فقط یک نفر در حال شستشو بود و منتظر ماندیم تا رطوبت خشک شود.

پر کردن سوراخ های ماوس نیز یک کار مهم بود. گچ و سیمان نداشتیم و مجبور بودیم یک تکه سنگ تیز را داخل سوراخ لانه کرامت بگذاریم. اما آنها هم بیکار ننشستند. مسیری می‌زدند و در کمتر از یکی دو روز کانال می‌زدند و از جای دیگری راه می‌زدند که اصلاً فکر نمی‌کردیم. در چنین مواردی کار و تجارت تله موش چوبی کوچک که بخشی از وظایف هر سنگر را تشکیل می داد، اختراع شد.

گوشه ای از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان گرب با این تله موش ها پر شده بود. عده ای را به زنجیر بسته بودند و بخشی از بدن موش ها را روی دیوار شرف مانده بود! همه بو کردند؛ اما هر چه بودند، عراقی های کمی داشتند و دشمن محسوب می شدند.

کاسه و بشقاب از دست آنها در امان نبود. اگر تنبل بودید و ظرفها را نمی شستید، نیمه شب با صدای شیلپ از خواب بیدار می شدید و متوجه می شدید که موش ها با زبان کاسه ها را آتش زده اند! دستشان کمتر از عراقی ها نبود. گاهی نصف شب فریادت به هوا بلند می شد و یکی انگشت پایت را گاز می گرفت، دیگری دستت را گاز می گرفت و دیگری روی صورتت می پرید.

سنگر در حال تمیز کردن حال و هوای متفاوتی داشت. فقط شانس آوردیم که پنجره های ۴۰ در ۳۰ سانتی متر شیشه نداشتند که به دستور مادرت باید آن را روشن می کردی! یک تکه گونی زبر نقش بهتری از هزار لیوان داشت. برای بزرگ کردن او کافی بود. پس تمام نسیم به داخل سنگر می‌رود و وجودت را پاک می‌کند.

چهارشنبه شب سوری، کلی تایر و آرپی ما به طرف عراقی ها زدند. مردم بیچاره از اینکه حمله کنیم وحشت داشتند. یک پتوی مشکی روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می زدم، به جلوی سنگر بچه ها رفتم. مثلا سنت «قاشق» را احیا کرده ام. متأسفانه برادر نوروزی مسئول محور در پادگان بچه ها بود. وقتی پتو را به کناری انداخت، من کاملا خسته شده بودم. بچه ها از خدا خواستند و خندیدند. حسین که یک مشت فشنگ در کاسه ام ریخته بود، از جا پرید و کاسه را از دستم گرفت و رفت.

شامگاه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۶۱، برخلاف دوران کودکی ام، حال و هوای سال تحویل را نداشتم. رفتم گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها قوری بزرگی را که صبح با خاک و چنگال با درد زیاد شسته شده بود تا کمی سیاه شود، بالای چراغ والور گذاشت. بوی تند روغن و شعله زردش روح همه را گرفته بود. اما چه می توان کرد؟

در خواب خود را در داخل سنگر دیدم. درست در زمان تحویل سال. نمی دانم خواب بودم یا بیدار. فقط یادم هست یک بار دیدم کف پایم می سوزد و می سوزد. سریع از خواب پریدم. برده بود؛ از بچه های تبریز. شب به من تذکر داد که اگر در ولادت سال بخوابم بیدارم می کند. اما من باور نکردم! او یک فندک نفتی زیر جوراب من گذاشته بود و در نتیجه جورابی که دوست داشتم تا پایان سه ماه ماموریت با خودم حمل کنم آتش گرفت و پای من هم آتش گرفت!

بدتر از من بلایی بود که بر سر رضا آوردند. او دیگر جوراب نبود. یک تکه توپ آتش زا روی انگشتان پایش گذاشتند و با کبریت بچه کوچکی را به جای تانکر آب با سرعت صد کیلومتر در ساعت به سمت عراقی ها بردند.

با همه اینها هیچ کس اخم نکرد و همه خندیدند. از خنده های کودکانه خندیدم. حق داشتند. باید می خواستم بعد از خواندن دعای تحویل سال چند آیه از قرآن را بخوانم. سپس گونه های یکدیگر را ببوسید و سال نو را تبریک بگویید. سنت بدی نبود

صبح روز بعد هوا به ویژه با طراوت بود. انگار همه گیاهان یک شبه سبز شده بودند. تپه‌ها پر شده بود از پروانه‌هایی که با تلفن بازی می‌کردند، پروانه‌هایی که بدون توجه به جنگ و این حرف‌ها، در میان گل‌های سفید تازه شکوفا شده حلقه می‌زدند و می‌پریدند. عطر شبنم برگ های خیس و بوی تند باروت خیس که از خمپاره ای تازه منفجر شده بود، غروب را پر کرده بود. یک بایرام بزرگ و راه رفتن به سمت سنگر کودکان و عطر زدن لباس‌هایی که زیر پتوی کف سنگر اتو کشیده بودند، از اولین روز سال نو خبر می‌داد. در هر سنگر روی دیوار یک عکس شاد و خندان از امام بود.

منظره بوسه، سلام، ذکر حدیث و تلاوت قرآن و در نهایت بسته های کوچک ارسالی از لوازم، حال و هوای جلو را به شادی می بخشید. نامه های بچه های کوچولو از کیلومترها اطراف و از شهرهای مختلف می آمد و بچه ها و نوجوانان خوش ذوق در این بسته ها کارت های تبریک رنگ آمیزی شده، مقداری شکلات و آجیل، خودکار، یک پد سفید و نامه ای گذاشته بودند و برای ما ارسال کرده بودند.

من یکی از این بسته ها را دریافت کردم. با ذوق و شوق کیف را باز کردم. در صفحه اول این دفتر نوشته بود: «سلام برادر رزمنده عزیزی که با رشادت و ایثار میهن عزیزمان را از چنگ شیاطین خونخوار جهانی چون صدام آزاد کردی و با صدام می جنگی.

از طرفی جواد مهرعلیان برای شما و سایر رزمندگان آرزوی پیروزی و سلامتی دارم و پیامم به شما مردان عزیز و دلاور این کشور و ملت این است که هر چه بیشتر با صدام بجنگید و آنها را از میهن خود بیرون کنید. و ایمان شما از بین نرود

اجازه دهید ما نیز در جنگ با ابرقدرت ها و شیاطین آنها در پشت خط مقدم و در مدارس موفق شویم.

در ادامه این گزارش همچنین به مرور خاطره آیت الله عبدالله محمدی از زحمات رزمندگان در نوروز بایرام ۱۳۶۱ می پردازیم.

«اولین روز سال ۶۱ بود که به همراه چند تن از دوستان به دیدار رزمندگان در مناطق مختلف رفتیم تا هدایای ارسالی مردم کشورمان را بین رزمندگان اسلام توزیع کنیم. به مناسبت تحویل سال نو هدایایی بسته بندی شد که بیشتر آن شیرینی و شکلات بود. در همان ساعات اولیه از عملیات فتح المبین خبر نداشتیم، وقتی از شهر خارج شدیم، عملیات از قبل شروع شده بود.

ابتدا به سمت تیپ علی بن ابیطالب (علیه السلام) رفتیم که متشکل از رزمندگان استان ایلام بود. بخشی از هدایا را بین رزمندگان تقسیم کردیم. سپس به سمت صالح آباد رفتیم. در صالح آباد از رادیو شنیدیم که رزمندگان اسلام عملیات بزرگ فتح المبین را در شب بیرم با موفقیت انجام دادند. همان عملیاتی که امام در پیام خود فرمودند: دستان شما را که دست خدا بالای آن است می بوسم و به این بوسه افتخار می کنم. منطقه عملیاتی شامل دشت های شوش و عباس و امیدیه بود. این عملیات در واقع مقدمه آزادسازی خرمشهر و عملیات بیت المقدس بود.

در این عملیات رزمندگان اسلام مناطق وسیعی را از دست عراقی ها آزاد کردند و تعداد زیادی از عراقی ها را اسیر کردند. یکی از دوستان روحانی می گفت: «در منطقه دیدیم که دو تا از رزمنده های نوجوان ما حدود صد عراقی را مثل گله گوسفند رهبری می کنند.» به هر حال به سمت صالح آباد رفتیم. در پنج کیلومتری صالح آباد روستایی به نام «گولان» وجود دارد که عده ای از رزمندگان و بسیجیان در آن حضور داشتند. رفتیم پیششون، سال نو رو تبریک گفتیم و بهشون شیرینی و شکلات دادیم. آن موقع مهران هنوز در اشغال عراقی ها بود و حدود ۱۵ یا ۲۰ کیلومتری جلوی مهران آمده بودند. از این روستا به سمت خط مرزی که خمپاره هایمان در آنجا مستقر بودند رفتیم. بعد از سلام و احوالپرسی سال نو به من گفتند: می خواهی خمپاره بزنی؟ به آرزویم رسیدم و خمپاره شلیک کردم.

از آنجا به سمت بالای کوه و شمال رفتیم تا به پاسگاه برسیم. این نقطه در رژیم گذشته ساخته شد که در واقع خط مرزی است. در این پست چند تن از نیروهای ژاندارمری حضور داشتند. در آنجا از ما دعوت کردند که از پایگاهی که در حدود سه کیلومتری پاسگاه قرار داشت و خط اول بود بازدید کنیم. قبول کردیم و به آن پایگاه رفتیم و تشویقشان کردیم. آنها گفتند که عراقی ها امروز به خاطر عملیات فتح المبین جرأت نداشتند از قلعه خود بیرون بیایند. از آنجا به میمک و سایر نقاط جبهه رفتیم و با رزمندگان دیدار کردیم.

ناهار در همان پاسگاه مرزی مهمان بودیم و در آنجا نماز جماعت خواندیم. تا غروب به نقاط مختلف جبهه در ایلام رفتیم و پس از قیام و ملاقات با رزمندگان به ایلام بازگشتیم. با عملیات فتح المبین ضربه سنگینی به عراقی ها وارد شد و در واقع کمر عراقی ها شکست. در عملیات فتح المبین حدود صد اسیر عراقی را به ایلام آوردند و من در بازدید از آنها صحبت کردم و سپس به جاهای دیگر بردند.

منبع: مهر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا