وب گردی

خانه مادربزرگ، اولین موزه زندگی ما

۰۸:۵۸ ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۴

باشگاه خبرنگاران جوان – در هر شهری، در هر محله‌ای، یک‌خانه هست که فقط آدرس ندارد، هویت دارد. خانه‌ای که بوی خاص خودش را دارد، حتی اگر سال‌ها گذشته باشد. خانه مادربزرگ، برای خیلی از ما همان‌جاست. نه به‌خاطر آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کردند، به‌خاطر اشیایی که حرف می‌زدند.

 دسته درِ ورودی زنگ می‌زد، آنقدر که دیگر لازم نبود کسی زنگ بزند؛ صدای باز شدن در خودش اعلام ورود بود. کف حیاط، کاشی‌های آبی و سفید داشت که انگار از آسمان بریده شده و روی زمین چیده شده بودند. بوی نفتالین و صابون مراغه، در کنار بخار آرام چای تازه‌دم، اولین تصویرهایی بود که ذهن به‌محض ورود نقاشی می‌کرد. آن خانه‌ها، اولین موزه‌های زندگی ما بودند. در گوشه طاقچه، قوری لعابی با گل‌های قرمز، بی‌اینکه بدانیم از کجا آمده، مثل نمادی از مهمان‌نوازی همیشگی جا خوش کرده بود. 

کنار تلویزیون چوبی که گاهی تصویر داشت، گاهی نه، جای رادیو بود. رادیویی که ظهرها صدای گوینده‌اش مثل اذان وسط کوچه می‌پیچید. مادربزرگ همیشه می‌دانست چه ساعتی چه برنامه‌ای پخش می‌شود، بی‌اینکه ساعت نگاه کند. بعضی اشیاء، به ظاهر بی‌ارزش بودند، ولی نقش کلیدی داشتند. مثل آن قابلمه بزرگ مسی که فقط در ایام خاص بیرون می‌آمد یا سفره‌ای که نقش‌هایش را دیگر هیچ جا پیدا نمی‌کنی یا حتی آینه‌ای که هر صبح، اولین سلام روز را به ما می‌داد، با تصویر موهای به‌هم‌ریخته و چشم‌های خواب‌آلود.

 کمدها پر از لباس‌هایی بود که بوی گذشته می‌دادند. نه از آن گذشته‌ای که در کتاب‌ها آمده، از گذشته‌ای که ما لمسش کرده بودیم. پیراهن‌هایی که شاید زمانی برای یک عروسی دوخته شده بودند و حالا در تاریکی کمد، نفس می‌کشیدند. چرخ‌خیاطی‌ای که صدایش هنوز هم در گوشم هست؛ مثل تیک‌تاک ساعت دیواری که انگار قلب خانه بود.  در خانه مادربزرگ، هرچیز جایی برای خود داشت.

کلیدها همیشه زیر سماور بودند. قندها توی قندان لبه‌لب‌پری و آن جعبه فلزی کوچک که پر از دکمه، سنجاق، نخ و سوزن بود، فقط با اجازه مادربزرگ باز می‌شد. هر شیء، قصه‌ای داشت. هیچ‌چیز فقط «چیز» نبود.  حیاط خانه، خودش داستان جداگانه‌ای بود.

درخت انجیر، گل‌های یاس و حوضی که در تابستان‌ها مثل معجزه‌ای وسط گرما می‌درخشید. کف حیاط، جای دویدن‌های بی‌پایان بود، صدای لی‌لی کردن، بازی با توپ پلاستیکی و گاهی هم افتادن و گریه کردن. گوشه حیاط، جایی برای نشست‌های شبانه مردهای خانواده بود. با چای، با بحث فوتبال، با خاطرات جنگ و جوانی.

 خانه مادربزرگ، فقط یک مکان نبود، یک فرم زیستی بود. جایی که حافظه خانوادگی در آن ذخیره می‌شد. مثل آرشیوی زنده از صدا، تصویر، بو، طعم. مثل کاتالوگی از نسل‌ها. اگر چیزی گم می‌شد چه اشیاء، چه آدم‌ها ردش را در آن خانه می‌شد گرفت.  حالا که آن خانه دیگر نیست، یا دیگر آنطور نیست، آن اشیاء تبدیل شده‌اند به موزه درونی ما. حتی اگر قابلمه مسی در انباری مانده باشد، تصویرش روشن است. هنوز هم اگر قاشق چوبی ببینم، ذهنم برمی‌گردد به آن قابلمه بزرگ و بوی قرمه‌سبزی جمعه‌ها.

 خانه مادربزرگ، تمرینی برای دیدن زندگی در اشیاء بود. به ما یاد داد چیزهایی هست که ارزششان نه در قیمت که در حضورشان است. این خانه‌ها به ما آموختند که چطور گذشته را زنده نگه داریم، نه با نوستالژی‌های تلخ، با به‌یاد آوردن دقیق.

 و شاید ما حالا، در آپارتمان‌های تنگ و مدرن، هر بار که یک فنجان لعابی قدیمی برمی‌داریم یا روی فرش دستبافِ کهنه راه می‌رویم، داریم تکه‌ای از آن خانه را با خودمان حمل می‌کنیم. چون آن خانه، اولین جایی بود که فهمیدیم اشیاء، زبان دارند و وقتی کسی نباشد قصه را تعریف کند، خودشان لب باز می‌کنند. فقط کافی‌ست گوش بدهی.

 

منبع: روزنامه هفت صبح

اخبار مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا