عطر صدر ـ ۳۴| رؤیای صادقه، انقطاع از دنیا، و شهادت

صبح فردای آخرین مذاکره با فرستاده حزب بعث، آیتالله سید محمدباقر صدر، حجتالاسلام نعمانی را برای نماز صبح بیدار کرد. پس از اقامه نماز، رو به او کرد و گفت: “خودم را بشارت میدهم که انشاءالله شهادتم فرارسیده است”.
شیخ نعمانی، که از شنیدن این سخن نگران شده بود، پرسید: “خیر است انشاءالله؛ چیزی شده؟”
آیتالله صدر پاسخ داد: “در عالم خواب دیدم که داییام، مرحوم شیخ مرتضی آلیاسین، و برادرم، مرحوم سید اسماعیل صدر، هر کدام بر صندلیای نشستهاند و یک صندلی دیگر هم میان آن دو برای من گذاشتهاند. با میلیونها انسان دیگر که همراه آنان بودند، منتظر آمدن من هستند.” سپس با آرامشی که گویی نشئتگرفته از همان رؤیا بود، نعمات و حال خوشی را که آن دو شهید از آن بهرهمند بودند، برای او توصیف کرد.
شیخ نعمانی که تلاش میکرد امیدی در دل او بدمد، گفت: “چه بسا این خواب نشاندهنده فرج و پیروزی باشد انشاءالله”.
اما شهید صدر پاسخ داد: “شهادت بزرگترین پیروزی است، انشاءالله.”
آن روز، شهید صدر وصیتنامهاش را مجدداً بازنویسی کرد و مطالب تازهای به آن افزود. بخشهایی از وصیتنامه که به محمدرضا نعمانی مربوط میشد، بطور شفاهی برایش توضیح داد. از سوی دیگر، در نخستین فرصتی که در دوران حصر برایش فراهم شد، همه داراییهایی را که در اختیار داشت، از عراق خارج کرد؛ داراییهایی که شامل وجوهات شرعی نیز میشد. هدفش این بود که در صورت شهادت، آن اموال به دست رژیم بعث نیفتد. همچنین بهواسطه مرحوم آیتالله سید محمدصادق صدر، برخی امانتها از قبیل اموال مربوط به عبادات استیجاری و مانند آن را به آیتاللهالعظمی خویی سپرد تا ذمهاش پاک بماند.
زمینهسازی برای اعدام
در روزهای منتهی به اعدام، رژیم بعث ــ که بهگفته خود برای حفظ آبروی سیاسیاش، حاضر بود به هر قیمتی حداقلی از عقبنشینی شهید صدر راضی شود ــ پس از شکست تمامی تلاشها، در نهایت تصمیم به اجرای حکم اعدام او گرفت.
پیش از اجرای اعدام، رژیم چند اقدام زمینهساز انجام داد. نخست، به کادرهای خود دستور داد تا خبر اعدام قریبالوقوع شهید صدر را بصورت «احتمال» در میان مردم شایع کنند؛ اقدامی هدفمند که برای سنجش فضای عمومی و آمادگی اجتماعی در برابر ارتکاب این جنایت انجام شد.
حاج عباس، خادم منزل، در یکی از همان روزهای بحرانی، با چشمانی گریان و قلبی مضطرب به خانه آمد و به شهید صدر گفت که مردم با جدیت از اجرای قریبالوقوع حکم اعدام سخن میگویند. شهید صدر در پاسخ گفت: “به من مژده دادی؛ خداوند مژده همه خیرات و خوبیها را به تو بدهد.”
در اقدام دیگری، تلویزیون رژیم مصاحبهای با یکی از مخالفان حکومت پخش کرد. آن فرد، هنگام اشاره به حزب الدعوه الاسلامیه، نام شهید صدر را نیز به زبان آورد.
اوج این فضاسازی پس از حادثه معروف «مستنصریه» رقم خورد. صدام حسین در سخنرانیای که از تلویزیون پخش شد، در واکنش به این حادثه گفت: “به خدا قسم، به خدا قسم، به خدا قسم این خونها که بر خاک مستنصریه جاری شد هدر نخواهد رفت.”
او به بیمارستان رفت و با مجروحان دیدار کرد. در جریان این دیدار، یکی از زنان مجروح به او گفت: “سیدنا! ایرانیها را از عراق بیرون کن.”
و صدام پاسخ داد: “بله، این کار را انجام خواهیم داد.”
این سخنان، پیش از آن بیان شد که هیچ تحقیق معتبری درباره ایرانیبودن عاملان حادثه انجام شده باشد. با این حال، تنها چند ساعت بعد، رژیم کارزار وسیعی از اخراجها را آغاز کرد که حتی شهروندان کاملاً عراقی با شناسنامههای رسمی را نیز دربر گرفت.
همزمان، موجی از بازداشتها نیز آغاز شد. رژیم بسیاری از جوانانی را که احتمال میداد در واکنش به اعدام شهید صدر به خیابان بیایند، بازداشت کرد.
این اقدامات فضای رعب و وحشتی فراگیر در جامعه ایجاد کرد.
شهید صدر، با مشاهده این نشانهها، به محمدرضا نعمانی دستور داد خانه را ترک کند و گفت: “اگر اینها تو را بکشند، تاریخ این دوره از زندگی من از بین میرود.”
او نپذیرفت و با حالتی متأثر پاسخ داد: “آیا درست است که من در این شرایط شما را رها کنم؟! به خدا قسم، هرگز چنین کاری نخواهم کرد.”
شهید صدر در پاسخ گفت: “پس اگر اتفاقی افتاد و این ستمگران برای دستگیری من آمدند، همراه من نیا. من این کار را بر تو حرام میکنم.”
در پایان آن دیدار، حجتالاسلام نعمانی، تسبیح شهید صدر را از او طلب کرد و گفت: “میخواهم آن را به عنوان یادگاری نگه دارم.”
و این تسبیح، هنوز نزد او باقی است…
انقطاع کامل از دنیا
در واپسین روزها، آیتالله سید محمدباقر صدر در حال انقطاع کامل از دنیا به سر میبرد. شب و روز او به تلاوت قرآن و ذکرهای دائم میگذشت. غالباً ذکر «سبحانالله، الحمدلله، لا اله الا الله، اللهاکبر» بر زبانش جاری بود. ایام آخر، روزهدار بود و دلمشغولیای جز عبادت نداشت. حتی هنگامی که یکی از نزدیکانش گاه موضوعاتی درباره فعالیتهای اسلامی را با او در میان میگذاشت، شهید صدر با سکوت و لبخندی ساده پاسخ میداد؛ گویی دیگر از سخن گفتن درباره این امور عبور کرده بود، چراکه در آن موقعیت، بحث از راهکار و تدبیر، دیگر ثمری نداشت.
شدت اندوه و رنج، جسم نحیف او را نیز درهم شکسته بود؛ آنچنان که چیزی جز استخوان از پیکر او باقی نمانده بود و اگر آشنایی او را میدید، شاید نمیشناخت.
در یکی از همان روزها، شهید صدر گفت: “به خدا قسم من میترسم فرزندانم را ببوسم، مبادا دستگاههای استراق سمعی که در خانه کار گذاشتهاند، صدای آن را ضبط کنند و رژیم از همین صدا برای مقاصد تبلیغاتی سوء استفاده نماید و آن را به شکل دلخواه خود برای مردم بازنمایی کند.”
بازداشت
سرانجام، روز تیره و تار پنجم آوریل سال ۱۹۸۰ (۱۶ فروردین ۱۳۵۹) فرا رسید. حدود ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر، مدیر اداره امنیت نجف به همراه معاونش، وارد منزل شهید صدر شدند. به او گفتند: “سران حزب مایلاند شما را در بغداد ملاقات کنند.”
شهید صدر در پاسخ گفت: “اگر به شما دستور بازداشت من دادهاند، هر جا که بخواهید، میآیم.”
مدیر امنیت پاسخ داد: “بله، دستور بازداشت شما را دارم.”
شهید صدر گفت: “چند دقیقه فرصت بدهید تا با خانوادهام خداحافظی کنم.”
مدیر امنیت ابتدا مخالفت کرد: “نیازی به این کار نیست، چون امروز یا فردا بازمیگردید.”
شهید صدر با آرامش پاسخ داد: “آیا خداحافظی من با خانوادهام برای شما ضرری دارد؟”
مأمور امنیت سرانجام گفت: “نه، هر کاری که میخواهید انجام دهید.”
سپس شهید صدر رفت و با همسر و فرزندانش وداع کرد.
این نخستینبار در همه موارد بازداشت او بود که با خانوادهاش چنین وداعی داشت.
سپس، شهید صدر با لبخندی بر لب، نزد مأمور امنیت نجف بازگشت و گفت: “حالا برویم.”
او به سوی بغداد رفت، تا به وعده دیرین خود وفا کند: وعدهای که مقصد آن، شهادت بود. در واپسین لحظات، خطاب به فرزندانش چنین گفت:
“فرزندانم! من به شما اعلام میکنم که عزم شهادت دارم. شاید این آخرین سخنی باشد که از من میشنوید. درهای بهشت به استقبال کاروان شهیدان گشوده شده است، تا زمانی که خداوند، پیروزی را مقدر فرماید. بهراستی که چه چیزی از شهادت لذیذتر است؟ شهادتی که رسول خدا (ص) دربارهاش فرموده است: «شهادت حسنهای است که هیچ سیئهای با آن زیانی نخواهد داشت، و شهید، به محض شهادت، همه گناهانش، هر اندازه هم که باشد، شسته میشود.»”
نخستین نشانههای حادثه، با عقبنشینی نیروهای امنیتی رژیم از کوچه نمایان شد. شهیده بنتالهدی، از خانه بیرون رفت، اما اثری از مأموران نیافت. همین غیبت غیرمنتظره، نشانهای تلخ و پیشدرآمدی از فاجعهای قریبالوقوع بود. او به اتاقش بازگشت، لباسهایش را تعویض کرد و آستینهای آن را بهگونهای بست که در صورت بازداشت و شکنجه، بدنش از نگاه مأموران محفوظ بماند.
شب، در حالی سپری شد که اندوهی سنگین، سینههای اهل خانه را فشرده بود. صبح فردا، محاصره مجدد خانه شهید صدر آغاز شد. ناظران اولیه تصور کردند که این بار نیز هدف، حصر مجدد شهید صدر در بازگشت از بغداد است. اما بنتالهدی با اطمینان گفت: “نه! اینها برای دستگیری من آمدهاند”. سپس با آرامشی شگفتانگیز آماده رفتن شد. بهراستی که در صلابت و شجاعت، آیینهای از زینب کبری (س) بود.
اندکی بعد، معاون اداره امنیت، مقابل خانه ظاهر شد. شهیده از ورود او جلوگیری کرد. مأمور امنیت خطاب به او گفت: “علویه! سید خواستهاند شما به بغداد بیایید”. شهیده پاسخ داد: “باشد. اگر برادرم این طور خواسته باشد، اطاعتش میکنم. فکر نکن من از اعدام میترسم، به خدا قسم که به شهادت افتخار میکنم. شهادت راه پدران و اجدادم است.”
مأمور کوشید تا قصد خود را صادقانه جلوه دهد و گفت: “نه علویه؛ به شرافتم قسم که سید خواسته شما بیایید.”
شهیده با لحنی تمسخرآمیز به او پاسخ داد: “راست میگویی. چون نیروهایتان دوباره خانه ما را محاصره کردهاند. کمی صبر کن، الآن برمیگردم. نترس، فرار نمیکنم.” در را بست و با آرامش به شیخ نعمانی گفت: “برادرم وظیفه خود را ادا کرد و من هم میروم تا وظیفهام را به انجام برسانم. عاقبت ما به خیر است… مادر و فرزندان برادرم را به تو میسپارم. جز تو کسی برایشان باقی نمانده است. مادرم فاطمه زهرا به تو جزای خیر دهد. خداحافظ.”
شیخ نعمانی اصرار کرد که همراه مأمران نرود. شهیده در پاسخ گفت: “به خدا قسم میخواهم با برادرم حتی در شهادت شریک شوم.”
خبر شهادت
شامگاه نهم آوریل ۱۹۸۰ میلادی، حدود ساعت نه یا ده شب، رژیم بعث برق شهر نجف اشرف را قطع کرد. اندکی بعد، گروهی از نیروهای امنیتی به منزل حجتالاسلام سید محمدصادق صدر یورش بردند و از او خواستند تا با آنها به ساختمان فرمانداری نجف برود. ابوسعید، مدیر اداره امنیت نجف، آنجا منتظرش بود. با لحنی سرد و بیرحم گفت: “اینها جنازه صدر و خواهرش است که اعدام شدهاند. برای دفنشان همراه ما بیا.”
سید محمدصادق صدر درخواست کرد که پیکرها را غسل دهد. ابوسعید پاسخ داد “غسل و کفن شدهاند.” او گفت باید بر پیکرها نماز بخواند. ابوسعید موافقت کرد. پس از اقامه نماز، رو به او کرد و پرسید: “دوست داری آنها را ببینی؟” سپس دستور داد تابوت را بگشایند. سید محمدصادق، پیکرهای بیجان را مشاهده کرد؛ هر دو در خون غلتیده بودند و آثار شکنجه بر تمام اندامشان مشهود بود.
ابوشیماء، از مقامات امنیتی رژیم، به سید محمدصادق هشدار داد: “میتوانی خبر اعدام سید محمدباقر صدر را اعلام کنی، اما حق نداری درباره اعدام بنتالهدی سخنی بگویی، وگرنه خودت نیز اعدام خواهی شد”. همین تهدید سبب شد تا وی تنها در واپسین روزهای عمر خود، پرده از حقیقت شهادت بنتالهدی بردارد. پیکر شهید سید محمدباقر صدر در قبرستان وادیالسلام در نجف به خاک سپرده شد و خواهر بزرگوارش، بنتالهدی نیز در کنار او آرام گرفت.
رژیم عفلقی این جنایت فجیع را برای مدتی پنهان نگه داشت. تنها شماری اندک از مردم نجف، آنهم از طریق کارگزاران محلی قبرستان وادیالسلام، از ماجرا باخبر شدند. حکومت بعث گاه از طریق عوامل حزبی، وقوع این فاجعه را تأیید و گاه انکار میکرد. این سردرگمی عامدانه، جامعه نجف را دچار بلاتکلیفی کرده بود و امکان هیچ کنش جمعی یا اعتراضی را باقی نمیگذاشت.
در آن روزها، مردم با دلهره به برنامههای بخش عربی رادیو جمهوری اسلامی ایران گوش میسپردند؛ به این امید که در میانه موج شایعات و ترس، خبر موثقی درباره سرنوشت شهید صدر و خواهرش بشنوند. چند روز بعد، سرانجام، حقیقت در پیامی رسمی از سوی امام خمینی (ره) آشکار شد. رهبر انقلاب اسلامی با صدور بیانیهای، شهادت آیتالله سید محمدباقر صدر را به صراحت اعلام کرد.
با انتشار این پیام، جهان اسلام و ملت عراق در اندوهی ژرف فرو رفتند. شهادت این مرجع بزرگ، که یکی از پرچمهای برافراشته در آسمان ایمان، علم و معرفت بود، ضایعهای جبرانناپذیر به شمار میرفت؛ ضایعهای که تا امروز نیز در حافظه تاریخ باقی مانده است.
پایان/