مهندس نفت کشور در قطعه ۴۲ چه میکند؟

۲۱:۰۴ – ۲۹ تیر ۱۴۰۴
باشگاه خبرنگاران جوان – سردرگم و حیران چشم دوخته بودم به قطعهٔ ۴۲ بهشتزهرا سلام الله علیها. روی هر سنگ قبر خانوادهای سیاهپوش مشغول عزاداری بودند. قلبم داشت از جا کنده میشد. دوازده روز جنگ با ما چه کرده بود؟ چند خانواده سیاهپوش شده بودند؟ رفتم سمت موکبی که چای و شربت میداد به زائران شهدا. باید آتشی که سرتاپایم را میسوزاند با یک لیوان آب خاموش میکردم. همانجا دیدمش. روبهروی موکب قبل از اینکه لیوان آب را بردارم، پلاستیک سیبهای گلاب شسته شده را گرفت جلویم. سربرگرداندم سمت خانواده شهدا…
من به فکر آبخنک بودم ولی داغ آنها با هیچ آبی آرام نمیگرفت. دلم میرفت که جلوتر بروم و همه آدمهایی که دورم بودند را بغل کنم، اما پایش را نداشتم. یکی از سیب گلابها را که از پلاستیک دختر جوان برداشتم، انگار حاجتروا شده باشم، قفل زبانم باز شد. شروع کردم به سؤال پرسیدن و شنیدن از دختری که موهای خرماییاش روی پیشانی ریخته بود. جز چشمهای سبز زیبایش سرتاپا مشکی بود.»
دم یاحسین، مرهم مدام
فاطمه سادات موسوی از آن آدمهایی است که دلش قد یککفدست است و تا بخواهد خاطرهاش را برایم بگوید صدبار بغضش را قورت داده و حرف زده و من انگار با او رفته باشم تا خود بهشتزهرا، ایستاده باشم دورتر از مادرهایی که در قطعهٔ ۴۲ روی خاک تازه نشستهاند و اشکهایشان را با کف دست و پر چادر پاک میکنند، اما اشک باز میجوشد و میجوشد. ایستادهام دورتر از خانوادههایی که با پیرهن مشکی خاک عزیزشان را هی مشت میکنند توی دستشان و هرقدر که زخم دلشان سوز میزند، همان اندازه هم دلشان میخواهد خیرات کنند و دم یا حسین بگیرند.
هسته تیزی که در گلوی همه مانده
خیراتی که قسمت فاطمه سادات شده سیب گلاب خانواده باغداری است. خانوادهای که جنگ، جوان تهتغاری شان را با خودش برده و پس نیاورده است. موسوی برایم میگوید وقتی پرسیدم «سرباز بود که زدنش؟»
خواهر شهید بغضهایش را عین هسته تیز هلو که توی گلو بماند قورت میدهد و میگوید: «نه مهندس نفت بود تازه چهار ماه از سربازیاش رفته بود. برای خدمت سربازی میرفت کلانتری.»
حالا هسته تیز توی گلوی هر سه نفرمان لنگر میاندازد. داغ جوانها زودتر پدر و مادر را پیر میکند. اصلاً مادر که باشی باورت نمیشود باشی و داغ بچهات را به چشم ببینی. بد دنیایی است دنیایی که داغ جوان روی دل مادرها بگذارد.
داغ جوان را فقط حسین (ع) میفهمد
خواهر شهید موهای خرماییاش را جمع میکند زیر شال مشکی و به زن روبرویش، به فاطمه سادات که چادری است و هیچ شباهتی باهم ندارند حرف دلش را میزند: «تو رو خدا برای مادرم دعا کنید. همیشه اینجاست. ما صبحها میریم سرکار، عصر میایم سر خاک. ولی مادرم همیشه اینجاست. سر خاک محمدرضا. باورش نمیشه…»
فاطمه سادات ورقهای جداافتاده دلش را جمع میکند و میپرسد: «همین یه پسرو داشتن؟!»
خواهر شهید سر خاک را نشان میدهد و دو برادرش را که ایستادهاند کنار مادر ولی تهتغاری خانه را چه کسی به آغوش مادر برمیگرداند؟! جوانی که قرار بود سربازیاش که تمام شد برود خواستگاری، زن بگیرد و دستزنش را بگیرد و بیاید خانه مادرش ظهر جمعه قورمه سبزی بخورد و موقع جمعکردن سفره مادر قربانصدقه قد و بالای دامادیاش برود حالا زیر خاک خوابیده. جنگ چنگ انداخته به قلب مادر و رگهای زیادی را پاره کرده. حالا سر خاک یک نفر باید باشد که برای مادر محمدرضا باغداری، روضه علیاکبر بخواند. بخواند و بخواند تا مادر با داغ جوانش، روبهرو شود و دلش توی دستهای سیدالشهداء شفا بگیرد. یک نفر باید باشد که بفهمد داغ جوان را فقط حسین (ع) است که خوب میفهمد…
«میشه بغلتون کنم؟!»
بهعکس حجله نگاه میکنم. به جوانی که توی لباس سبز روشن سربازی رعنا و رشید به نظر میرسد و یاد آخرین لحظه خاطره میافتم. یاد لحظهای که فاطمه سادات سیبهای گلاب را توی دستش میفشارد و به دختری که حالا قصهاش را میداند میگوید: «میشه بغلتون کنم؟»
و بعد دوتا آدم از دو تا شهر دور، از دوتا فکر و فرهنگ مختلف با هم یکی میشوند. عین عزیززادهها گریهشان را رها میکنند در آسمان بهشتزهرا و آنقدر گریه میکنند تا شده قدر یککفدست سبک شوند. آنقدر گریه میکنند که انگار این داغ مال جفت آنهاست و محمدرضا باغداری دوتا خواهر دارد حالا.
قطعه ۴۲ خانه یک ایران است
نمیدانم فاطمه سادات دلش آمده سیبهای گلاب را بخورد یا نه؟ یا اگر خورده چند بار مجبور شده آبدهانش را بهسختی از روی قاچ سیب رد کند. اما میدانم قطعه ۴۲ حالا خانه خیلی از مادرهاست. مادرها، همسرها و خواهرهایی که پاره وجودشان زیر خاک رفته، دیگر قلبشان توی چاردیواری تنگ خانه آرام نمیگیرد. حالا قطعه ۴۲ خانه یک ایران است…
ایرانی که داغدیده ولی سرپا مانده تا نابودی ظالم را به چشم ببیند…
منبع: فارس